گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل بیست و دوم
VII -دین و عقل


ولتر چندان ساده دل نبود که گمان برد دین را کشیشان برساخته اند؛ برعکس، در فرهنگ فلسفی دربارة دین نوشته بود:
تصور هستی خدا از احساسات و از منطق طبیعی انسان، که با گذشت عمر خود را آشکار می سازد، ریشه می گیرد. این منطق حتی نزد وحشیترین مردم نیز وجود دارد. انسان آثار شگفت انگیز طبیعت را می دید-برداشت محصول و خشکسالی، آب و هوای مساعد و طوفانها، منافع و مصایب. و دست استادی [فوق طبیعی] را در پدید آمدن آنها حس می کرد. ... نخستین شاهان و فرمانروایان از این تصور، برای تحکیم پایه های قدرت خویش، استفاده می کردند.
هرگروهی یکی از نیروهای فوق طبیعی را خدای حامی خود ساخت و این خدا را، به امید آنکه گروه خود را از گزند گروههای دیگر و خدایان آنان نگاه خواهد داشت، پرستش، و برایش قربانی کرد. کشیشان مخلوق همین معتقداتند؛ اما تعابیر و شعایر دینی را کشیشان خود برساخته اند. با گذشت زمان، کشیشان برای توسعة قدرت خویش از ترس انسان بهره برداری

1. حواریون دوازدهگانة عیسی مسیح. ـ م.

کرده اند. کشیشان به هر پستی تن درداده، و سرانجام دست خود را به خون «بدعتگذران» جمعیتها، و ملتها آلوده اند. ولتر آنگاه چنین می نویسد: «از کشیشان نفرت داشته ام، از آنان نفرت دارم، و تا روز واپسین از آنان نفرت خواهم داشت.»
ولتر، با آنکه بسیاری از معتقدات ادیان غیرمسیحی جهان و بیش از همه آیین کنفوسیوس را (که دین نیست) می پسندید، به هیچ یک از معتقدات مسیحیان دلبستگی نداشت. می گفت که «بیش از 200 جلد کتاب در این باره (دربارة مسیحیت) دارم؛ و از آن بدتر، همة آنها را هم خوانده ام.» ولتر به انتقادات پیشینیان از کتاب مقدس چندان نیفزود، اما آن انتقادات را گسترش داد؛ و تأثیر آن هنوز در ما زنده است. با گستاخیی بیش از جسارت گذشتگان، نادرستی افسانه های کتاب مقدس را دربارة طوفان نوح، عبور بنی اسرائیل از دریای سرخ، کشتار بیگناهان، و افسانه های مشابه دیگر برملا ساخت؛ و هرگز از نکوهش داستان و نظریة مسیحی گناهکاری ذاتی باز نایستاد. این سخن قدیس آوگوستینوس را با خشم و انزجار بسیار نقل می کرد: «آیین کاتولیک آموزش می دهد که همة مردم گناهکار آفریده شده اند؛ و حتی کودکان، هرگاه قبل از زایش نو در عیسی درگذرند، ملعونند.» (اکنون می گویند که این کودکان به جای گرم و مطلوبی، به نام لیمبو [برزخ]، در جوار دوزخ می روند.)
و اما ولتر دربارة خود عیسی دودل بود. از خداترسی طبیعی دوران کودکی به بیحرمتیهای دورة جوانی رسید؛ حتی درجوانی، داستان آمیزش مریم را با سربازی رومی باور می کرد؛ و زمانی عیسی را «دیوانه ای خیره سر» می خواند. چون بالغتر شد، به آموزشهای اخلاقی مسیح به دیدة احترام نگریست و گفت که انسان تنها با به کاربستن این آموزشهاست که رستگار می شود، نه اعتقاد به الوهیت مسیح، در اثر خویش، ملحد و فرزانه، اعتقاد مسیحیان را به تثلیث کاملا استهزا کرد. ملحد می پرسید: «عقیدة شما در این باره چیست؟ آیا عیسی مسیح دارای یک طبیعت، یک شخصیت، و یک اراده است، یا دو طبیعت، دو شخصیت، و دو اراده؛ یا یک اراده، یک طبیعت، و دو شخصیت، یا دو اراده، دو شخصیت، و یک طبیعت؛ یا ... ؟» اما فرزانه او را اندرز می دهد که این معما را فراموش کند و مسیحی با ایمانی شود. عیسی، به عقیدة ولتر، با آنکه فریسیان را نکوهش می کرد، برخلاف بولس حواری و مسیحیان آینده، در اعتقاد به یهودیت پایدار بود:
این خدای ابدی، که خویشتن را یک یهودی ساخته است، در سراسر عمر از یهودیت هواداری می کند. فرایض آن را به جای می آورد، به پرستشگاه یهودیان بسیار رفت و آمد می کند، و آموزشی مخالف شریعت یهودی نمی دهد. همة شاگردانش یهودیند و مراسم یهودیان را به جای می آورند. بنیانگذار دین مسیحی مطمئنا او نیست. ... حتی یک عقیدة دینی مسیحی نیز وجود ندارد که عیسی مسیح آموزش داده باشد.
عیسی، به نظر ولتر، به پیروی از عقیدة بسیاری از یهودیان متدین روزگار قبل از خود، پایان

عمر جهان را نزدیک می دید و عقیده داشت که از پی آن «ملکوت خدا» فراخواهد رسید – یعنی خداوند مستقیماً برجهان حکومت خواهد کرد. (منتقدان متأخر نیز چنین گفته اند).
ولتر در آخرین سالهای عمر مهر عیسی را به دل گرفت و او را «برادر من» و «استاد من» خواند. بیابان پهناوری را در اندیشة خویش مجسم می ساخت که با استخوانهای انسان پوشیده شده است. در یک سو، استخوانهای 000’300 یهودی کشتار شده را برهم انباشته اند؛ در سوی دیگر، از استخوانهای مسیحیانی که بر سر اختلاف نظرهای مابعدالطبیعی جان سپرده اند تپه هایی برپا گشته اند؛ و توده های طلا و نقره را عصاها و تاجهای نخست کشیشان و شاهان، که اندامهایشان از هم پاشیده اند، پوشانده است. فرشتة راهنما وی را به درة سبزی می برد که مسکن فرزانگان بزرگ بوده است؛ در اینجا، وی نوما پومپیلیوس، فیثاغورس، زردشت، طالس ملطی، و سقراط را می بیند ... و، سرانجام،
با راهنمایم به بیشه ای رفتم بالاتر از جایی که فرزانگان دوران باستان در آن می آسودند. مرد خوش سیما و ساده ای را دیدم که نزدیک به سی و پنج سال داشت؛ دستها و پاهایش متورم بودند و خون از آنها می چکید؛ پهلویش دریده بود و ضربه های تازیانه پوستش را پاره کرده بودند، رنجهای این فرزانه همانند رنجهای سقراط نبودند.
ولتر سبب مرگ وی را جویا گشت. عیسی گفت: «کاهنان و داوران». مگر او می خواست دین تازه ای بنیان نهد؟ هرگز. مگر او مسئول آن توده های استخوان و آن توده های طلای نخست کشیشان و شاهان بوده است؟ نه، «من و پیروانم در فقر مطلق می زیستیم.» پس دین واقعی چیست؟ «مگر قبلا به تو نگفته ام؟ خدا را دوست بدار، و همسایة خود را چون خویشتن محبت کن.» آنگاه، ولتر بدو می گوید: «اگر چنین است، من ترا استاد خویش خواهم ساخت.» «او به من آرامش داد، رؤیا از میان رفت، و وجدانم آسوده شد.»
اما این در آخرین سالهای عمر بود. ولتر در سالهای پیکار خویش با مسیحیت تاریخ مسیحیت را دوران بدبختی انسان می دانست. عقیده داشت که رازوری بولس حواری، حکایتهای انجیلهای قانونی و مجعول، افسانه های شهیدان و معجزات، و نیرنگهای کشیشان، به همدستی امیدهای مردم تنگدست ساده دل، کلیسای مسیحی را به وجود آورده است. سپس آبای کلیسا این آموزه ها را، با فصاحتی که طبقة متوسط را فریفتة خود ساختند، تدوین و تنظیم کردند. اندک اندک، با گسترش اوهام کودکانه و نیرنگهای مقدس مآبانه، فروغ فرهنگ کلاسیک خاموش شد و تیرگی قرنهای متوالی بر اندیشة اروپاییان چیره گردید. مردانی که سر به جیب تفکر فرو می برند، مردان کاهل و تنپرور، و مردانی که از یاد معارضه جوییها و مسئولیتهای زندگی می لرزیدند به صومعه ها خزیدند و اوهام جنون آمیز خویش را دربارة زنان، شیاطین، و خدایان به یکدیگر تلقین کردند. دانشمندان، برای آنکه این اوهام را بخشی از اعتقادنامة رسمی انکارناپذیر کلیسا سازند، شوراهایی برپا ساختند. کلیسا، که نیاز عوام به اساطیر تسلیبخش را

شالودة قدرت خویش ساخته بود، از دولت نیرومندتر شد. پاپها امپراطوران را خلع کردند و ملتها را از سرسپردگی به شاهان خویش بازداشتند.
جنبش اصلاح دینی پروتستان، به دیدة ولتر، تنها گامی لرزان به سوی خرد بود. او این جنبش را می ستود و آن را قیامی علیه گدایان صومعه نشین، فروشندگان دوره گرد آمرزشنامه، و روحانیان پولدوستی می دانست که گاهی «همة درآمد یک ایالت را از آن خود می سازند.» می گفت که در اروپای شمالی «مردم دین ارزانتری برای خود برگزیدند.» اما اعتقاد لوتر و کالون به نظریة تقدیر ازلی وی را خشمگین ساخته بود. می گفت فرمانروایی را به یاد آورید که دوسوم رعایایش را به عقوبت ابدی گرفتار می سازد! یا تعابیر گوناگون آیین قربانی مقدس را در نزد گروههای مختلف مسیحی به یادآورید: کاتولیکها ادعا می کنند که خدا را می خورند، نه نان را؛ لوتریها هم خدا را می خورند، و هم نان را؛ و کالونیها نان را می خورند، نه خدارا؛ «اگر کسی این یاوه ها را از زبان هوتنتوتها و کافرها1 نقل می کرد، می گفتیم که مار را فریب می دهد. گسترش نفوذ خرد این مهملات را اکنون به فراموشی سپرده است؛ و اگر لوتر و کالون سر ازگور درآورند، نفوذی بیش از پیروان سکوتیسم و تومیسم2 نخواهند یافت.» اگر پروتستانها از پراکندن این الاهیات باز نایستند، طبقات تحصیلکرده از آنان رویگردان خواهند شد، و عوام دین خوشبو و رنگارنگ رومی را بر آیین پروتستان ترجیح خواهند داد. ولتر می پنداشت که «آیینهای کالونی و لوتری هم اکنون در آلمان به خطر افتاده اند. این کشور مملواز اسقفان بزرگ و رؤسای بلندپایة صومعه ها و کاننهای کلیسای کاتولیک است، مردانی که برای کشاندن مردم به آیین کاتولیک آماده اند.»
در این صورت، آیا خردمندان باید از دین دوری جویند؟ نه. دینی که خدادوستی و فضیلت اخلاقی آموزش می دهد و جزم اندیشیهای دیگر را کنار نهاده است خدمتگزار واقعی بشریت است. قبلا ولتر عقیده داشت: «آنان که برای خوب بودن خویشتن را به دین نیازمند می بینند مردمی قابل ترحمند!» و هرجامعه ای می تواند با اخلاقی طبیعی و مبرا از معتقدات فوق طبیعی زیست کند. اما چون تجربه اش دربارة شهوات و انفعالات بشری بیشتر شد، به این نتیجه رسید که هیچ قانون اخلاقیی نمی تواند در برابر نیروی بدوی غرایز فردی بایستد، مگر اینکه اعتقاد مردم به قانونی که خدای بصیرمطلق، و خدای پاداش دهنده و کیفردهنده، آن را وضع کرده باشد تقویتش کند. پس از قبول گفتة لاک، که هیچ انگاره و مفهومی فطری نیست، شعور اخلاقی را، چون لایبنیتز، فطری خواند و آن را شور عدالتخواهیی دانست که خداوند در ما

1. تیره ای از بومیان ساکن جنوب افریقا. ـ م.
2. شاخه هایی از فلسفة مدرسی که پایه گذاران آنها جان دانز سکوتس و توماس آکویناس، فیلسوفان مدرسی قرن سیزدهم بودند. ـ م.

نهفته است و گفت: «قانون بر جنایتهای آشکار نظارت می کند، و دین بر جنایتهای نهان.»
فرزانه در کتاب ملحد و فرزانه چنین می گوید:
فرض می کنم (خدا نکند!) که همة انگلیسیان ملحدند. همچنین فرض می کنم که برخی از آنان شارمندانی صلحجو هستند، طبعی آرام دارند، پایبند شرفند، چندان توانگرند که نیازی به ناراستی ندارند، و در رفتار خویش چنان مقیدند که می توانند در کنار یکدیگر در جامعه زیست کنند. ... اما ملحد بینوای محتاج، که می داند کیفر و مکافاتی در جهان نیست، هرگاه برای تحصیل پول دزدی نکند و آدم نکشد، بسیار ابله است. در آن صورت، همه پیوندهای اجتماعی از هم خواهند گسیخت، جنایتهای نهان آشکار خواهند شد و، چون ملخ که نخست ناپیداست، در جهان پخش خواهند گشت. ... چه کسی شاهان بزرگ را از خودسری باز خواهد داشت؛ شاه ملحد از راوایاک متعصب خطرناکتر است. ... الحاد در قرن پانزدهم در ایتالیا رواج یافته بود. نتیجه آن چه شد؟ مردم یکدیگر را، به همان آسانیی که به شام مهمان می کنند، مسموم می کردند. ... پس اعتقاد به خدایی که کردار نیک را پاداش می دهد، کردار بد را به کیفر می رساند، و از گناهان قابل اغماض می گذرد برای انسان سودمند و ضروری است.
ولتر در اعتقاد مردم به دوزخ حکمتی می دید:
به آن فیلسوفانی که در نوشته های خود وجود دوزخ را انکار می کنند خواهم گفت: «آقایان، زندگی ما با سیسرون، آتیکوس، مارکوس آورلیوس، و اپیکتتوس سپری نمی شود؛ ... با اسپینوزا کسی که هلندیها ستم بسیار بر او روا داشتند، نیز زندگی نمی کنیم-فیلسوفی با چنان فضیلت که گرچه در فقر می زیست، ولی 300 فلورین بخشش یان د ویت را به فرزندان آن سیاستمدار بزرگ بازگردانید. خلاصه بگویم، آقایان، که انسانها همه فیلسوف نیستند. ما در زندگی مجبوریم با اراذل، با کسانی که از قوة تفکر بهرة چندانی ندارند، و با مردمی سنگدل، دایم الخمر، و غارتگر درآمیزیم. شما اگر مایل باشید، می توانید برایشان موعظه کنید که روح آدمی فناناپذیر است، ولی من در گوشهایشان خواهم غرید که، چنانچه مرا غارت کنند، دچار لعنت دوزخ خواهند شد.
در پایان باید بگوییم که شیطان می تواند برای پیش بردن منظور خویش به سخنان ولتر استناد کند. شکاک بزرگ، که از مردم خواسته بود برای خود دینی مبرا از قصه و حکایت برگزینند، خود بدترین افسانه و دروغ را تبلیغ می کرد. وی از دینی هواداری می کرد که اخلاق را در مردم تلقین کند، اما اکنون می گفت که عوام را، جز با اعتقاد به بهشت و دوزخ، نمی توان از بدکاری بازداشت. کلیسا توانست ادعا کند که وی توبه کرده، و از کانوسا آمده است.1
در هفتاد سالگی، معتقدات دینی خویش را، با عنوان ملایم فیلسوف نادان (1766)،

1. در ژانویة 1077، امپراطور هانری چهارم برای توبه و طلب بخشش از پاپ گرگوریوس هفتم به کانوسا آمد. پاپ مهمان ماتیلدا بود. و گویند که هانری سه شبانه روز در حیاط قلعه، با پای برهنه در میان برف انتظار کشید تا پاپ از او رفع تکفیر کرد. در زبانهای اروپایی، «به کانوسا آمدن» به معنای توبه کردن است. ـ م.

بار دیگر بیان کرد. در آغاز کتاب، اعتراف می کند که از ماهیت ماده و ذهن، و از اینکه چگونه می اندیشد و چگونه اندیشة او بازوانش را به حرکت وا می دارد آگاه نیست. پرسشی از خود می کند که گویا قبلا به اندیشة او نرسیده بود. می پرسد: «آیا ضرورت دارد بدانم؟» پاسخ می دهد: «نمی توانم خویشتن را از میل به آموختن محروم کنم. کنجکاوی بینتیجة من هرگز اقناع نخواهد شد.» ولتر اکنون دریافته بود که ارادة انسان آزاد نیست. «نادانی که چنین می اندیشد همیشه چنین فکر نمی کرده است. اما سرانجام ناچار است تسلیم (واقعیت) شود.» «آیا خدایی هست؟» بلی، این خدا همان هوش و خردی است که در ورای «نظم و هنرمندی شگفت آور جهان وقوانین مکانیکی و هندسی آن» وجود دارد. اما این هوش یا خرد متعالی را تنها از روی آثار آن می شناسیم و از ماهیت آن آگاهی نداریم. «انسان بدبخت! من که از ماهیت عقل خود ناآگاهم و نمی دانم چه چیزی مرا زنده ساخته است چگونه می توانم آن عقل توصیف ناپذیر را، که آشکارا بر جهان فرمان می راند، بشناسم؟ ... اما ما آثار آنیم.» ولتر عقیده دارد که آفرینشی در تاریخ جهان نبوده است، جهان همواره بوده، و «همواره از آن علت نخستین و ضروری صادر شده است، چنانکه نور از خورشید صادر می شود؛» و «طبیعت همیشه جان داشته است.» هنوز معتقد است که طرح و نقشه ای در جهان وجود دارد، و پروردگاری هست که کل را رهبری می کند و جزء- ازجمله افراد بشر- را به حال خود وا می گذارد تا برای خویشتن چاره ای جوید. و از این سخنان چنین نتیجه می گیرد: «اگر گمان می برید که چیزی به شما نیاموخته ام، به یادآورید که به شما گفتم که من نادانم.»
فیلسوف حیران در اینجا به کسانی که هرگز فکر نکرده اند، بلکه تنها مؤمن و امیدوار بوده اند رشک می ورزد. با اینهمه، مانند سقراط می اندیشد که زندگی خالی از اندیشه برازندة انسان نیست. دودلی و سرگردانی خویش را، در میان این دو نگرش دربارة زندگی، در سرگذشت یک برهمن خوب (1761)، چنین بیان می کند:
و چنین افتاد که، یک بار هنگام سفر، با برهمن سالخورده ای آشنا شدم. وی مردی بسیار فهمیده، بسیار دانشمند ... و بسیار ثروتمند بود. ...
روزی به من گفت: «کاش زاده نمی شدم.»
«چرا؟»
«برای آنکه این چهل سال را با مطالعه گذرانده ام، و اکنون می فهمم که این سالها را تلف کرده، و بیهوده از دست داده ام، با آنکه دیگران را تعلیم می دهم، چیزی نمی دانم؛ ... با آنکه در زمان به سر می برم، نمی دانم زمان چیست. من، آن گونه که فرزانگانمان می گویند، در بین دو ابدیت واقع شده ام، و با اینهمه نمی دانم ابدیت چیست. می دانم که از ماده تشکیل شده ام. می اندیشم، اما هیچ گاه نتوانسته ام خود را قانع کنم که چه چیزی موجب اندیشیدن می شود. ... نمی دانم چرا وجود دارم، اما همه روزه می کوشم برای این معما پاسخی بیابم، اما نمی توانم چیزی قانع کننده دربارة مسائل بگویم. بسیار سخن می گویم، اما در پایان سخن گیج و حیران می مانم و از آنچه گفته ام شرمنده می شوم.»

وضع این مرد خوب مرا به اندیشه برد. ... همان روز، با زنی دیرسال، که در همسایگی او زیست می کرد، گفتگو می کردم. پرسیدم که آیا از اینکه نفهمیده است روح او چگونه به وجود آمده است رنج نمی برد. پرسش مرا درنیافت. زن در سراسر عمر به این مسئله-مسئله ای که برهمن مهربان را اینسان رنج می داد- نیندیشیده بود. وی از ته دل به مسخ شدن خدایش، ویشنو، عقیده دارد: و هرگاه که بتواند اندکی از آب مقدس گنگ را، که در آن غسل می کند، به دست آورد، خویشتن را خوشبخت ترین زن جهان خواهد دانست.
من، که از سعادت این مخلوق بیچاره تکان خورده بودم، نزد فیلسوف بازگشتم و گفتم:
«از بدبختی خود شرمنده نیستید، در حالی که در همسایگی شما، به فاصلة کمتر از پنجاه متر، آدمک پیری است که به چیزی نمی اندیشد و به خشنودی زیست می کند؟»
گفت: «راست می گویید. هزاربار به خود گفته ام که هرگاه چون همسایگان پیرم نادان می بودم، با نیکبختی می زیستم؛ با اینهمه، آن نیکبختی را نمی خواهم.»
پاسخ برهمن، بیش از هر آنچه درمیان ما گذشته بود، در من اثر کرد. ... نتیجه گرفتم که گرچه ممکن است به نیکبختی بسیار ارزش دهیم، ولی خرد را بیش از آن ارج می نهیم. و چون بهتر اندیشیدم ... باز به خویشتن گفتم که رجحان دادن خرد بر نیکبختی دیوانگی محض است.